در بارگاه تو همان آهوی خسته ام
امیرحسین دشتی| ١٣ساله از نیشابور
خورشید اذن طلوع از تو گرفته رضای من صحن و سرای توست قبله آشنای من
تو آفتاب هشتمی و تمام ستارگان بهر طوافت آمدهاند شمسالضحای من
در بارگاه تو همان آهوی خستهام تو ضامنم شو ای شه بدرالدجای من!
در روز حشر غم به دل من نمیرود چون نام توست آشنای دل بینوای من
بابالجوادت مقصد هرروزهام شد
آیدا پاکزاد| ۱۷ ساله
خورشید هشتم در دیار آشنایی تو شاهکار خلقتی، نورت خدایی
قلبم چنان از مهر تو سرشار گشته است آزادم از غمها رسیدم تا رهایی
نقارههایت بانگ هستی را که سرداد هفت آسمان دیگر نمیخواهد صدایی
شمسالشموس شرق عالم حضرت یار تو صاحب زیباترین صحن و سرایی
باب الجوادت مقصد هرروزهام شد تا از کرامتها به قلبم رونمایی
حرمان برای زائرت معنا نداردبر درد بیدرمان اندوهم دوایی
با دست خالی آمدم آقای خوبم از فضلتان بیشک نماند بینوایی
در خوابهایم چون کبوتر میپریدم آخر ندا آمد برو حاجت روایی