خرسی می خواست به دیدن دوستش، قهوه ای برود که او را به خانهاش دعوت کرده بود. او یک ظرف عسل هم با خودش برداشت که برای قهوهای ببرد. خرسی همانطور که از میان درختها عبور می کرد، ناگهان صدایی شنید. جلو رفت و خرگوشک را روی زمین دید که پایش کمی زخمی شده بود. خرگوشک به خرسی گفت: «خرسی کمکم می کنی؟ خوردم زمین و پام درد می کنه؟» بعد هم به سبد کنارش اشاره کرد و گفت: «باید این ک...» خرگوشک زود جلوی دهنش را گرفت. خرسی از کنارش رد شد و گفت:
«نمی تونم. باید به دیدن دوستم برم».خرسی رفت تا به درخت سیب رسید و تصمیم گرفت برای قهوهای کمی سیب بچیند. داشت سیب سوم را میچید که صدایی گفت: «می شه برای منم سیب بچینی؟ می خوام به دوست عزیزم هدیه بدم اما قدم نمیرسه که خودم بچینم». خرسی به پشت سرش نگاه کرد و موشی را دید که روی سنگی ایستاده بود. خرسی سیب سوم را چید و گفت: «نمی تونم باید به دیدن دوستم برم». خرسی رفت تا به رودخانه رسید. خواست از روی پل رد شود که کسی کمک خواست. خرسی خم شد و زیرپل را نگاه کرد و گفت: «فیلی تویی؟»
فیلی با ناراحتی گفت: «هدیه دوستم توی آب افتاد خواستم برش دارم که خرطومم زیر پل گیر کرد. کمکم می کنی؟»
خرسی گفت: «نمی تونم. باید به دیدن دوستم برم». خرسی از کنار گلها عبور کرد تا به خانه قهوهای رسید. جلو رفت و در زد، اما کسی در را باز نکرد. خرسی تعجب کرد و روی سنگی که کنار خانه بود، نشست. با خودش گفت: «منو دعوت کرده. هر جا باشه زود بر می گرده». خرسی که خسته بود، خوابش برد. وقتی بیدارشد، صداهایی از داخل خانه قهوهای شنید. چند لحظه بعد در باز شد و قهوهای، خرگوشک، موشی و فیلی با هم گفتند: «تولدت مبارک خرسی جون». قهوه ای گفت: «من رفتم برات یک هدیه تهیه کنم. سر راهم دوستامون رو دیدم که برای این که هدیههاشون رو برای تو بیارن به کمک احتیاج داشتن، برای همین برگشتنم به خونه طول کشید». خرسی هم خوشحال شد و هم خجالت کشید.