آثار شما
تعداد بازدید : 11
آینه شکسته
نویسنده : مریم سادات خاکساری| ۱۶ ساله از بشرویه
باضرب صندلی را جلویت میکوبم و مینشینم. مثل خودم خیره نگاهم میکنی، مثل خودم صورتت خیس عرق است. زیر نور کم اتاق رختکن مظلومتر دیده میشوی. داد میزنم: «همهچی به خودت بستگی داره... بفهههمم... میری روی اون صحنه و بهترین نمایشی رو که میتونی اجرا میکنی.» نگاهت میکنم. انگار تو هم عصبانی هستی اما آرامتر از من میگویی: «نمیتونم. من میترسم. شاید نشه. اگه خراب کردم، چی؟ جلوی اونهمه آدم آبروم میره تو که...»
با سیلی که به صورتت میزنم حرفت را میخوری. پشتم را به تو میکنم: «تو نباید بترسی. همه آیندهات به این اجرا بستگی داره، میفهمی؟» صدایم کمکم اوج میگیرد و خشدار میشود: «اون کارگردان اومده بازی تو رو ببینه. باید خوب باشی، متوجهی؟»
صدای گریهات را میشنوم. مثل خودم چشمهایت نم زده. برنمیگردم تا اشکهایم را نبینی. ملایمتر میگویم: «ما اینهمه تمرین کردیم... باید بتونیم.» با صدای گرفتهات میگویی: «نباید منو میزدی...» و صدای هقهق آرامت اتاق را پر میکند. تو هم مثل من ترسیده و نگرانی، مثل من گریه میکنی. اینبار درست مثل تو بلندبلند گریه میکنم. تو هم اشکهای من را ببین. به سمتت میآیم که در اتاق با ضرب کوبیده میشود. یک نفر، از فاصله دور داد میزند: «چرا نمیای؟ اجرا الان شروع میشه...». منشی صحنه با توپ پر میآید توی اتاق: «چرا نمیای؟» با دیدن قیافه آشفته من و اتاق، دستپاچه میشود: «اینجا چه خبره؟ چرا داد میزدی؟» نگاهی سریع به اطراف میاندازد: «چیکار کردی؟ چرا آینه رو شکوندی؟» به حال بههم ریختهام توجهی نمیکند: «زود حاضر شو بیا روی صحنه». کنار شیشهخردههای آینه مینشینم. خودم و توی هزارتاشده را میبینم. آرام لب میزنم: «میرم که انجامش بدم».