یکی بود، یکی نبود. فسقلی هر روز صبح با موهای آشفته و در هم از خواب بیدار میشد. هر روز صبح هم شانه به او سلام میکرد و میگفت: «سلام فسقلی، بیا موهاتو شونه کنم». فسقلی اما هر بار میگفت: «نه، نمیخوام، حوصله ندارم» و به سرعت از اتاقش خارج میشد. صبحها وقتی پدر و مادر او را میدیدند، پدر با ناراحتی به او نگاه میکرد و میگفت: «باز که دست و صورتت رو نشستی! موهاتو چرا باز شانه نکردی؟!» فسقلی هم دلخور میگفت: «حوصله نداشتم».
قیافه فسقلی روز به روز ترسناکتر میشد، تا اینکه یک شب شانه، آینه و صابون تصمیم گرفتند خودشان دست به کار شوند. آن شب فسقلی خواب عجیبی دید. فسقلی خواب دید آینه، شانه و صابون از دست او ناراحت هستند. صابون که توی خواب از ناراحتی کف کرده بود، گفت: «اگه از ما استفاده میکردی، الان این طوری نبودی!» شانه هم که به خاطر دلخوری دندانههایش کج شده بود، گفت: «کار من اینه که موها رو مرتب کنم. اصلا من بیکاری رو دوست ندارم». آینه گفت: «من دوست دارم وقتی به من نگاه میکنی تصویر یک بچه مرتب رو به تو نشون بدهم و تو رو خوشحال کنم.» بعد به فسقلی اول قیافهای تمیز و مرتب و بعد قیافهای کثیف و ژولیده را نشان داد و از او پرسید: «خودت فکر میکنی کدوم تصویر بهتره؟» فسقلی با ناراحتی سرش را پایین انداخت.
آن روز صبح وقتی فسقلی از خواب بیدار شد. سراغ آینه رفت. اول همان قیافهی کثیف و ژولیده را دید و با خودش فکر کرد چقدر این قیافه ترسناک است. او به شانه و صابون نگاهی کرد و تصمیم گرفت از همین امروز با آنها دوست باشد و فوری دست به کار شد.
چند لحظه بعد فسقلی توی آینه فسقلی مرتب و دوست داشتنی را دید. فسقلی به آینه، شانه، قیچی، صابون و خودش قول داد دیگر خبری از فسقلی کثیف و ژولیده نباشد، هیچوقت!
راستی بچهها فکر میکنید امروز صبح وقتی فسقلی پدر و مادرش را دید و به آنها سلام کرد، آنها به او چه گفتند؟
نویسنده:فرخنده رضاپور