فرزند پیغمبر(ص) است. به حج میرود. امتناع دارد که با قافلهای حرکت کند که او را میشناسند. مترصد است یک قافلهای از نقاط دوردست که او را نمیشناسند، پیدا شود و غریبوار داخل آن شود. وارد یکی از این قافلهها شد. از آنها خواست که به من اجازه دهید تا خدمت کنم. آنها هم پذیرفتند... در بین راه، مردی با این قافله روبهرو شد که امام را میشناخت. تا امام را دید، رفت نزد اهل قافله و گفت: این کیست که شما آوردهاید برای خدمت خودتان؟ گفتند: ما که نمیشناسیم، جوانی است مدنی ولی بسیار همسفر خوبی است. گفت: بله، شما نمیشناسید. اگر میشناختید، اینجور به او فرمان نمیدادید و او را در خدمت خودتان نمیگرفتید! گفتند: مگر کیست؟ گفت: این علی بن حسین بن علی بن ابیطالب، فرزند پیغمبر است. دویدند خودشان را به دست و پای امام انداختند: آقا! این، چه کاری بود شما کردید؟ شما باید آقا باشید و ما خدمتکار شما. حضرت زین العابدین(ع) فرمود: «نه، من تجربه کردهام، وقتی با قافلهای حرکت میکنم که مرا میشناسند، نمیگذارند من خدمت کنم. لذا میخواهم با قافلهای سفر کنم که مرا نمیشناسند تا توفیق و سعادت خدمت به مسلمان و رفقا برای من پیدا شود.»
پایگاه حوزه