پزشکیان: جوانان کشور را چند سال وادار به درس خواندن می‌کنیم و بعد می‌گوییم کار نداریم

جوانان: خودمون هم می‌دونیم که کار ندارین، درس می‌خونیم تا خانواده غر نزنن!

 

پیشنهاد وزیر اقتصاد برای پرداخت بخشی از وام ازدواج در قالب خرید اقساطی لوازم خانگی

چند تولیدکننده لوازم خانگی: آخ جون، خیلی خوبه!

جوانان: ما می‌خوایم با وام‌مون اول رهن خونه رو جور کنیم، لوازم خانگی بدون خونه به چه کارمون میاد؟!

 

 پیشنهاد وزیر نیرو برای کاهش مصرف برق: به جای کولر از پنکه استفاده کنید

مردم: بدبختانه برای پنکه هم برق نداریم، به جاش از بادبزن حصیری خیس استفاده می‌کنیم، شما جوش نزنین!

 

 مخترع VAR از وقتی فهمیده با وجود کمک داور ویدئویی اشتباهات داوری تو لیگ ما چند برابر شده، افسردگی گرفته و زده تو کار خرید و فروش لوازم تحریر. 

 

یادش به‌خیر، یه زمانی از روی خلوت شدن خیابون‎ها می‌شد فهمید کدوم سریال داره پخش میشه، اما این روزها از روی شلوغ شدن خیابون‌ها. 

 

 چرا وقتی بچه بودیم نون خشک می‌دادیم و جوجه رنگی می‌گرفتیم؟ به عنوان یک معامله کالابه کالا عجیب نیست؟ 

روزی روزگاری سنگ‌شکن فقیری بود که زیر آفتاب و باران، روزگار را به خردکردن سنگ‌های کنار جاده می‌گذراند. روزی با خود گفت: «آه! اگر می‌توانستم ثروتمند شوم، لازم نبود این‌قدر زحمت بکشم.» غول چراغ جادو صدایش را شنید و گفت: «آرزویت برآورده شد!» سنگ‌شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به او خدمت می‌کردند. حالا می‌توانست هرچقدر که می‌خواست استراحت کند. بعد از چند روز سنگ‌شکن در حیاط قصر چشمش به خورشید افتاد. آهی کشید و گفت: «آه! اگر می‌توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند و لازم نبود به امور مملکت رسیدگی کنم!» دوباره غول چراغ جادو صدایش را شنید و گفت: «آرزویت برآورده شد!» فردای روزی که مرد خورشید شده بود، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. مرد با خود گفت: «ای کاش ابر بودم... ابر از خورشید هم نیرومندتر است!» غول چراغ جادو این خواسته را هم برآورده کرد. اما همان زمان باد وزید و ابر را در آسمان پراکنده کرد. مرد گفت: «دلم می‌خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می‌برد.» باز هم غول چراغ جادو خواسته‌اش را پاسخ داد. اما به باد بی‌پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوهی برخورد که در مقابل باد هم تکان نمی‌خورد. مرد خواست کوه شود ولی متوجه شد که کسی با کلنگ پایه‌اش را خرد می کند. گفت: «کاش می‌توانستم آن کسی باشم که کوه‌ها را خرد می‌کند.» غول برای آخرین بار خواسته‌اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ‌شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان هیبت پیشین کارگر ساده‌ای که بود، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.