در پشت چهرههایی که هر روز بیرون از خانههامان میبینیم و بیاعتنا از کنار هم میگذریم، چه خبر است؟
تعداد بازدید : 43
دوست دارم مسافر نباشم
نویسنده : مهوش کیانارثی| روزنامهنگار
مهوش سال هاست که دنبال گفتوگو با مردم عادی کوچه و خیابان است و تلاش میکند این گفتوگوها را به صادقانهترین شکل ممکن، منتشر سازد. هدفش چیست؟ او در وبلاگش هدف از این کار را این طور توضیح داده است: «زمانی که تصمیم گرفتم با مردم کوچه و خیابان گفتوگو کنم، هدفم این بود که در پس سوال و جواب از کاری که به آن مشغول اند؛ از گذشتهشان بگویند. از تجربهای که در زندگی پشت سر گذاشتهاند. میخواستم بفهمم چطور زندگی میکنند. اصلا چه تصوری از زندگی دارند. آمال و آرزوهاشان چیست؟ خیلی ساده میخواستم بدانم در پشت چهرههایی که هر روز بیرون از خانههامان میبینیم و بیاعتنا از کنار هم میگذریم، چه خبر است؟ با خودم فکر میکردم شاید اگر ما بیشتر با زندگی، فکرها، ویژگیهای شخصیتی، اخلاق و رفتار همدیگر آشنا شویم، میتوانیم وقتی به هر دلیل در مقابل هم قرار میگیریم کمی با آرامش و متانت با هم برخورد کنیم، سریع هیجان زده نشویم و صدایمان فریاد نشود و سر هم آوار نشویم» این متن شامل برشهایی از یکی از گفتوگوهای خانم کیانارثی است که در وبلاگ ایشان منتشر شده است.
وقتی با او صحبت میکنم ساکت نگاهم میکند. فکر میکنم از صحبت با یک زن روزنامهنگار کمی خجالت میکشد. بالاخره بعد از مکث کوتاهی میگوید:«چی بگم؟» من می پرسم شما جواب بدین. راحته. روی جدول کنار پیاده رو که شاید 6-5 سانتی بالاتر از کف پیاده روست مینشینم.
چند ساله به این کار مشغولین؟ من هشت سال.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
این کار؟ کارای ساختمانی کم شد کار و بار پیدا نشد به این کار مشغول شدم. قبلا کار ساختمانی میکردم.
چند سالتونه؟ من، 27 سال.
درس خوندین؟ آره.
چقدر؟ ۱۰ سال درس خوندم.
کجا؟
(سرش پایین است و کار میکند. یک مشتری کفشی برای تعمیر به او میدهد.) افغانستان. من افغانی هستم.
چند ساله اومدین ایران؟
12، 13 سالی می شه.
با خانواده اومدین؟
نه. (از خجالتش خیلی تلگرافی جواب میدهد. همه چیز را باید تک به تک بپرسی؟)
ازدواج کردین؟ آره.
بچه دارین؟ آره، سه تا.
27 سالتونه، سه تا بچه دارین؟
(با حجب و حیا می خندد) سه تا پسر دارم.
چه موقع احساس شادی میکنین؟
(میخندد.) هر موقع که پول دستم میاد احساس شادی میکنم. دیگه خاطره خوب یادم بیفته. یکی با ما درست همکلام بشه درست صحبت کنه با مهربونی.
مگه با شما درست صحبت نمیکنن؟
چرا. مثلا یه 5درصد برخورد خوبی ندارن بعضا.
مثلا چه برخوردی دارن؟ اونو نمیدونم. (میخندد.)
پس از چی ناراحت می شین؟
شاید یه حرفی چیزی ... (باید خیلی تعداد این جور افراد کم باشد چون در این مدتی که این جا نشستهام پشت سر هم یا مشتری دارد یا افرادی که رد میشوند به او سلام میکنند.)
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
دوست داشتم پولدار میبودیم، این کارو نمیکردیم این جا. پیش زن و بچهمون بودیم.
زن و بچهتون این جا نیستن؟ نه، افغانستانن.
چند وقت یک بار میتونین برین پیش اونا؟ شیش ماه یه بار.
مشکل بزرگِتون چیه؟
مشکل ...؟ مسافرم دیگه این جا. مثلا کار بود اون ور، نمیاومدم این ور. اون جا بیکاریه.
زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگیه؟
دوست دارم پیش خونوادهام باشم. مسافر نباشم.
از خدا چی میخواین؟
(می خندد) از خدا، خدا هر چی داد بهمون شکر. (یک دفعه با دوستش که او هم مشغول تعمیر کفش است با هم میگویند:” از خدا، سلامتی.”)
از چی ایران خوشِ تون میاد؟ از امنیتش.
وسایلم را جمع میکنم که خداحافظی کنم. با خجالت و حجب و حیا در حالی که لبخند کم رنگی به لب دارد میگوید:«حالا من می خوام سوال کنم.»
بپرسین؟ - اینا رو می نویسی که چه کار کنی؟
اینا رو می نویسم تو وبلاگم بذارم اونایی که میخونن وقتی از کنار شما رد میشن با شما بد برخورد نکنن ...
تشکر میکند، من هم تشکر میکنم که با من صحبت کرد.