باد ملایمی علفها را تکان داد. از لابهلای علفها مار کوچولویی از تخم بیرون آمد و دور و برش را نگاه کرد، اما مامان مار را ندید. مار کوچولو روی علفها خزید و رفت تا به کنار رودخانه رسید. ماهیها بالا و پایین میپریدند و شنا میکردند، مار خواست داخل آب برود که قورقورک روی سنگی پرید و رو به مار کوچولو کرد و گفت: «داخل آب نشی، اون وقت نمیتونی نفس بکشی و خفه میشی». مار کوچولو به قورقورک نگاه کرد و گفت: «میخواستم با ماهیها بازی کنم آخه حوصلهام سر رفته، نمیدونم مامان مارم کجاست؟» بعد هم دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد.
قورقوری با ترس گفت: «زبونت چقدر درازه! نکنه می خوای منو بخوری یا نیش بزنی؟» مار کوچولو گفت: «نه، گرسنه نیستم. تازه ما مارها فقط وقتی احساس خطر کنیم، نیش میزنیم. الان فقط میخوام بو بکشم ببینم مامانم کجاست؟» قورقورک با تعجب پرسید: «یعنی با زبونت بو میکشی؟» مار گفت: «نه، با حفرههایی که روی سقف دهنمه!» قورقوری کمی به مار کوچولو نگاه کرد و بعد گفت: «یک فکری کردم. تو فیشفیش کن، منم قورقور میکنم تا مامانت صدامونو بشنوه و بیاد». مار کوچولو لبخندی زد و بعد هم دو تایی شروع به فیش فیش و قور قور کردند.
مامان مار صدای فیشفیش و قورقور را شنید و به کنار رودخانه آمد، چشمکی به قورقورک زد و نیشنیش مار کوچولو را بوسید. قورقورک از ترس داخل رودخانه پرید. کمی آب روی مار کوچولو پاشید، مار کوچولو خندید و با مامان مار دمشان را برای قورقورک تکان دادند و بعد فیشفیش کنان از آن جا دور شدند.
نویسنده: عارفه روئین