مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند. پس کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: «طلاها را بگذاریم پشت آن جعبه» دومی گفت: «نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد.» گفتند: «پس امتحانش کنیم. کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم، اگر بیدار باشد با این کار معلوم میشود.» مرد که حرفهای آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد. دو مرد دیگر هم کفشها را از زیر سر او برداشتند و رفتند. اما مرد به طمع به دست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند: «پس واقعا خواب آست! طلاها را همینجا بگذاریم...» بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را بردارد که دزدان پنهان کرده بودند اما هرچه گشت هیچ اثری از طلا نیافت. پس متوجه شد که تمام این حرفها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند!
حکایتهای شیرین