- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
* فوتبالیست با گل دروازه را «پاگشا» کرد!
* تنها کانال ارتباطی فرزندان «زبان مادری» است.
* ساعت، مدام در کار قسمت کردن زمان است!
* دوربین مدار بسته جای وجدان نشسته!
* با نیامدن باران، آب از سر همه خواهد گذشت.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
به ندرت چیزی به رایگان داده می شود. هیچ هدیه یا محبتی نیست که در انتها مجبور نباشی بهایش را به طور کامل بپردازی.
«کفش های آبنباتی»
اثر ژوان هریس
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
راه او از راه ما دیگر سواست
غرق اطوار و قمیش و صد اداست
لامروت گردنش باشد کلفت
نرخ قالپاقش فقط صد تای ماست!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
در حس یک بنفشه
شوق بهار دارم
ریشه در خاک
سقفی از آسمان دارم
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
داستان به سال 1979 برمیگردد؛ زمانیکه دو زوج «سیمپسون» و «گیسبی» برنامهریزی میکنند برای تعطیلات از فرانسه به سمت اسپانیا سفر کنند. یک شب پس از رانندگی طولانی تصمیم میگیرند در بین راه در منطقهای به نام «مونتلیمار» در جنوب شرقی فرانسه هتلی بیابند و شب را در آن استراحت کنند و روز بعد به سفرشان ادامه بدهند. در نهایت به یک خیابان سنگفرش شده رسیدند که به یک مسافرخانه به نام «این» ختم میشد. هتل بهنظر قدیمی و خالی از سکنه میرسید، پنجرههای هتل بدون شیشه و با کرکره چوبی بودند، یک مبل قدیمی وسط لابی قرار داشت، بدون آسانسور و هرگونه خط تلفن و دارای لولهکشی عتیقهای بود. اما این دو زوج که برای اولین بار به آن جا سفر میکردند، اینطور تصور کردند که شاید در برخی مناطق فرانسه مردم هنوز به سبک قدیم زندگی میکنند. آنقدر سبک و چیدمان هتل برایشان جالب بود که با دوربینشان عکسهای زیادی از داخل و بیرون هتل میگیرند. آن ها شام خود را در آن جا میخورند و اتاقشان را برای استراحت تحویل میگیرند. صبح روز بعد وقتی برای خوردن صبحانه وارد رستوران هتل شدند، متوجه خدمتکاران با وضعیت غیرمعمول و لباسهای قدیمی به سبک قرن 18 شدند. بعد از صبحانه با پرداخت مبلغ بسیار ناچیزی هتل را ترک کردند. پس از دو هفته در راه بازگشت از سفر تصمیم میگیرند که دوباره یک شب در همان هتل استراحت کنند اما در راه بازگشت اثری از آن هتل نمیبینند! چطور ممکن است در عرض دو هفته یک هتل بدون هیچ ردی ناپدید شود؟ پس از برگشت، نگاتیو دوربین را چاپ میکنند. اما با ناباوری متوجه میشوند عکسهای هتل در بین عکسها وجود ندارد. نکته جالب توجه این است که سیمپسون و همسرش در سال 1983 تصمیم میگیرند برای پیدا کردن هتل دوباره به مونتلیمار بروند و عجیب اینکه اینبار درست در همان محل، هتل را پیدا میکنند! اما این هتل، هتل چهار سال قبلی نبود که آن ها در آن اقامت کرده بودند.
منبع: scientific mystery
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تا حالا به این فکر کردین که اگه توی یه خانواده دیگه متولد شده بودین چه اتفاقی میافتاد؟ یا حتی اگه توی بیمارستان عوض شده باشین و بعد از 20 سال خانواده واقعیتون پیداتون کنن، چی میشه؟ من که گاهی خانواده مورد نظرم رو هم انتخاب میکنم. کلی هم راه منطقی برای اینکه بچهشون باشم پیدا میکنم که امیدم از دست نره. مثلا وقت هایی که توی مدرسه کارنامه میدادن و مامانم به ۱۷ من اعتراض داشت، دلم میخواست جای اون همکلاسیای باشم که مامانش یه نگاه به نمرههاش میاندازه و میبینه همه دورقمیه، خیالش راحت میشه. تازه اونجایی که بین همه ۱۰ها یه دوازده پیدا میکنه، میگه: «آفرین عزیزم!»
الانم گاهی پیش میادا. بهخصوص وقتایی که مامانم میگه پاشو اتاقت رو جارو کن یا خونه رو گردگیری کن. انقدر فشار بهم وارد میشه که نگو. به این فکر میکنم که مثلا میتونستم توی خانوادهای بزرگ بشم که هیچ کاریشون رو خودشون نمیکنن. برای تمام کارهاشون خدمتکار دارن و داداششون از سر سفره پا نمیشه بدون اینکه حتی بشقابش رو بذاره توی ظرفشویی. یعنی داداشه همینکار رو میکنهها، اما وظیفه خواهرش نیست که ته مونده غذاش رو جمع کنه.
حالا نه که چشمم به مال و اموال باشه. مثال دیگهام اینکه توی فیلما دیدین دختر خانواده با پدر و مادرش دعواش میشه، کلید ماشینش رو برمیداره و میره توی خیابونا برای خودش میچرخه و وقتی برمیگرده خانوادهاش دارن از دلش درمیارن و اون ناز میکنه؟ من که ماشین شخصی ندارم. کلید ماشین بابا رو هم نمیتونم بردارم همینجوری بزنم بیرون، چون هم نمیذاره، هم رانندگی بلد نیستم. دیگه تهتهش میرم توی اتاقم و در رو پشتم محکم میکوبم که قطعا یکی از طرفین دعوا میگه: «چته؟ در رو برای من محکم میکوبی؟» و بحث تازه کشدارتر میشه. تهش هم منم که باید معذرتخواهی کنم.
چهارشنبهها هم که باید ستون پنج شنبه «باخانمان» رو تحویل بدم، میرم توی همین موضع. به اینصورت که کاش توی یه خانواده کاملا پسرزا بهدنیا میاومدم و اصلا خانم نبودم که بخوام توی باخانمان بنویسم. چرا؟ چون حالش رو ندارم لپتاپ رو روشن کنم بشینم فکر کنم که حالا این هفته چی بنویسم؟ هییی... زمونه بازیهای عجیبی داره.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شهید محمدابراهیم همت، معلم و از فرماندهان ارشد دوران دفاع مقدس بود. ایشان در 17 اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید. چند خاطره از همرزمان و خانواده شهید همت را با هم میخوانیم:
سپیده صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد. وارد اتاق که شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من و بچه را در آغوش گرفت. با خنده گفت اول شکر نعمتش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره میبرم. صورت مهدی را بوسید.
در میان بچهها مشهور بود که حاج همت کیلومتری میخوابد نه ساعتی. چون هیچگاه وقت نداشت یکجا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همهاش توی ماشین و در مسیرها میخوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز میرفت، در بین راه صد کیلومتر میخوابید یا وقتی نیمهشب برای شناسایی به منطقهای میرفت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری میخوابید.
لشکر محمد رسولا...(ص) در حال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچهها موقعیت منطقه را شرح میداد. کلمهها خوب توی دهانش نمیچرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یکدفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست. دکتر را خبر کردیم. دکتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماًباید استراحت کند!» حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. میگفت: «در این شرایط نمیتواند به استراحت فکر کند!» بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند.
برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد، آفتاب
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
معمولا از یَگ ماه مانده به عید زندگی ما هم کن فیکون مِره. یعنی از خردوترین چیزا تا کلونترینشان، همهچیز دست به دست هم مِدن تا نشون بدن عید دره مِرسه. مثلا ماشین یاتاقان مِزنه، جاروبرقی آشغال نِمکشه، یخچال خنُک نِمکنه، تلویزیون برفک مِشه و... هم هرچی خوردنی تو اِشکاف و خیزه و یخچال درم هم تِموم مِره. بماند که همی کله کچل مویَم 15 اسفند همچی فرفری مِره که باید جِل و تافت بزنُم تا موهام بخوابه و به سلمونی شب عید برسه! خلاصه تو یخچالمان عنکبوت داشت تار مِبست که عیال گفت وَخه برم چهار تا چیز بخرِم که اقلا یخچال بو نگیره. مخواستِم شب عید برم یَگ جا بخرِم ولی دِگه به جز یَگ بسته نخودسبز تو فریزر و دو دانه تخممرغ تو یخچال، خوردنی برامان نمانده بود.حالا همیشه از سوپر مسود رفیقُم خرید مکنِم که یَگ خیری هم به او برسه ولی جاتان خالی ایدفعه رفتِم یکی از ای هایپرهای بزرگ که هم تخفیف مِدن، هم جنسشان جوره و هم فاله و هم تماشا. آقا مو هر بار که مرُم ایجور جاها، هوری ووری مرُم! یعنی همچی حرص مزنُم که عیال باید یخنُم ره بیگیره که از خود بیخود نرُم. هم تا مرفتُم پای قفسههای هرچی، عیال مگفت: «ما که مصرف نداریم، برندار! هنوز داریم، تاریخشون میگذره! فعلا لازم نداریم، بذار سر جاش!»خلاصه جوری خرید کردِم که دقیقا تا 29 اسفند بتنِم زنده بمانِم. بقیهاش هم خدا بزرگه! الان که دارِم دو نفری یَگ سیب مخورِم عیال مِگه: «در عوض هم اسراف نکردیم، هم حال اونایی رو که این شب عیدی دستشون به دهنشون نمیرسه، درک میکنیم، هم تو هزینهها صرفهجویی کردیم.» خلاصه اگه بدی خوبی از ما دیدن، نادید بیگیرن، ممکنه از گشنگی یا خوردن نون و پیازداغ، توان نوشتن کله چغوکی هفته بعد ره ندشته بشُم!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
سلام. این هفته با یک چهره پیش کسوت هنری مسابقه داریم که این روزها هم اثر جدیدی از ایشون منتشر شده است. بیشتر از این راهنمایی نمیکنیم، دست به کار بشین و تشخیص بدین این کاریکاتور به هم ریخته کیه و اسمش رو با نام خودتون و کلمه «این کیه» تا شنبه شب برای ما به شماره 2000999 پیامک کنید. جواب رو هفته بعد همینجا خواهید دید و کاریکاتور برنده رو پنج شنبه هفته بعد چاپ میکنیم. عکس و کاریکاتوری رو هم که میبینید آقای زاهد منصوری، برنده هفته پیش هستن که دوباره بهشون تبریک میگیم.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.